آدم هاي بزرگ با مغزهاي كوچك
چند روز قبل از تولدم كارت دعوتي مبني بر دعوت اينجانب براي شركت در يك گردهمايي بسيار مهم را دريافت كردم كه بوسيله ان از بنده دعوت به عمل آمده بود تا سخنراني بسيار مهمي در محل برگزاري گردهمايي داشته باشم .
بالاخره روز موعود فرا رسيد و من به كمك والدينم خود را به محل رسانيدم . لازم به توضيح است كه بنده سخنران دوم اين مراسم باشكوه بودم لذا بعد از ورود به محل گردهمائي جائي براي خود پيدا كرده و نشستم .
متأسفانه برنامه قبل از ورود من شروع شده بود و بنده موفق به ديدن شروع آن نشده بودم كه بعدا اين شروع به يك مسأله لاينحل بدل گشت .
به هرحال بنده زياد ناراحت نبودم چون ظاهرا هيچ كس موفق به ديدن آن آغاز باشكوه نشده بود و برنامه را بدون تماشاگر آغاز كرده بودند ، به همين علت موقع ورود من به محل ، سخنران اول مشغول ادامه سخنراني خود بود ، ايشان پشت يك ميز مجلل و بزرگ مشغول اجراي برنامه خود بود اما ميز به قدري بزرگ و باشكوه بود كه وي در پشت آن مخفي شده بود و اصلا ديده نمي شد .
من در بدو ورود چندان متوجه نبودم كه ايشان چه ميگويند چون محو تماشاي محيط بكر و زيباي آنجا بودم كه هر ذره اش استثنايي و در حد معجزه بود ، گاه به گاه صداي خنده هاي ديوانه وار حضار با صداي گرايه اي موذيانه را باهم مي شنيدم كه كم كم و ارام آرام تحمل اعصابم را به انتها رسانيد و نزديك بود ديوانه بشوم ، اما نميدانم به چه علت جرأت پرس و جو و كنكاش درباره آنها را نداشتم ، آن صداها گاه گاه چنان اعصابم را مي خراشيدند كه نزديك بود متن سخنراني خودم را از ياد ببرم ، همينكه به ياد متن خودم افتادم و متوجه خودم شدم بلافاصله به سخنران اول كه هنوز مشغول بود نگاه كردم و ديدم كه بسيار جدي و متين به كار خود ادامه ميدهد دقيق تر شدم تا حرفهايش را بشنوم ، اما دقيق شدن من نتيجه اي ندارد نتوانستم صدايش را بشنوم از جايم بلند شده و جلوتر رفتم ، باز چيزي نشنيدم بيشتر به وي نزديك شدم ، اما هرچه نزديك تر شدم كمتر شنيدم ، رفتم و به اولين و نزديكترين صف رسيدم اما بازهم توانايي شنيدن كلمات ايشان را پيدا نكرده بودم بازهم سعي كردم باز چيزي نشنيدم ، به بقيه حضار نگاه كردم متوجه شدم همه آنها با تمام وجود مشغول گوش كردن هستند ، به خودم و شنوايي خودم شك كردم و از يكي از حضار پرسيدم كه سخنران اول چه ميگويد و همچنين آنچه را اتفاق بود به وي بازگو كردم ، اما وي با اشاره به مقابل ، با دست دهان من را گرفت و گفت : فكر نمي كنم كسي تا به حال توانسته باشد كوچكترين صدائي را از جانب سخنران اول شنيده باشد من و شما نيز مثل بقيه هيچ صوتي را از جانب ايشان نخواهيم شنيد ، فقط تنها كاري كه مي توانيم انجام دهيم اين است كه اداي شنيدن را مثل بقيه حضار درآوريم ، همين .
واقعا كلافه شده بودم ، براي چندمين بار به سخنران نگاه كردم مشغول بودند اما اين بار اين احساس به من دست داد كه وي نيز اداي حرف زدن را درمي آورد يا اينكه اصلا توانايي سخن گفتن را ندارد و حركات بي معني اي را تكرار مي كند .
سرم به دوران افتاده بود به شدت عصبي و ناراحت بودم به نظرم مي آمد كه مورد تمسخر قرار گرفته ام براي تسكين خودم شروع به قدم زدن در اطراف كردم ، كم مانده بود كه دست به كار احمقانه اي بزنم در فكر انتقام بودم و مي خواستم انجا را به هم بريزم در اين خيالات بودم كه نام من به عنوان سخنران دوم اعلام شد و از بنده دعوت به عمل آمد تا در پشت تريبون براي ارائه متن خويش آماه گردم ، فورا رفتم جلو و از پله ها بالا رفتم و به جانب ميز سخنراني حركت كردم ، آنجا بود كه متوجه شدم چند نفر مشغول انتقال جسد بي جان سخنران اول هستند گويا ايشان در پشت تريبون در حال سخنراني مرده بودند و پس از مرگ ايشان نوبت به اينجانب رسيده ، گويا اگر ايشان تا ابد ادامه مي دادند هيچ موقع نوبت سخنراني به من نمي رسيد ، بگذريم .
بقيه حضار متوجه مرگ سخنران نبودند ، به جز معدودي كه مشغول انتقال جسد بودند . بعد از انتقال جسد ، بنده پشت تريبون قرار گرفتم و نوشتار خود را روي ميز قرار دادم خودم را مرتب كردم ، سپس براي امتحان صحت دستگاه ها ، با انگشت به دهني تريبون زدم كه صداي تق مانندي از آن درآمد با بلند شدن آن صدا ، تمامي حضار يكجا بلند شده و شروع به كف زدن نمودند و بنده را مورد عنايت خود قرار دادند من نيز براي جوابگويي به احساسات آنها چندين مرتبه تعظيم كرده و عرض ارادت نمودم و منتظر اتمام تشويق آنها ماندم اما اين كار مدتي ادامه يافت سپس من از ايشان خواهش كردم بنشينيد و اجازه شروع كار به بنده بدهند اما آنها با شنيدن صداي من هرچه شديدتر به كف زدن و تشويق كردن من ادامه دادند و من هرچه در خاموش كردن آنها بيشتر سعي كردم كمتر موفق شدم و در عوض آنها شديدتر و شديدتر به اين كار ادامه مي دادند .
دوباره به اين فكر افتادم كه آيا اين اعمال براي تمسخر بنده است ، و اصلا سخنراني اي در كار نيست .
نمي دانم چه مدت گذشت ، درحال فكر كردن به راه چاره ، احساس خستگي بسيار شديدي به من دست داد ، خم شدم تا تصوير خودم را روي شيشه ميز نگاه كنم ديدم كه موي سر و صورتم سفيد شده و به پيرمردي دم موت بدل گشته ام به همين سادگي .
ديگر درخود ياراي ايستادن نمي ديدم ، نوشته خود را برداشته و به سمت پله ها حركت كردم ، در اين حال تمامي حضار به سمت من هجوم آوردند و در گرفتن و فشار دادن دست هاي من بر همديگر پيشي مي گرفتند و براي ارائه سخنراني عالي به اينجانب تبريك مي گفتند و از من امضا مي گرفتند ، براي خلاصي يافتن از دست آنها ، چند امضاء برايشان زدم و همراه با چند لبخند كوچك فورا به سمت خانه پدري به راه افتادم .
وقتي به درب منزلمان رسيدم از دور ديدم تابوتي در مقابل خانه حاضر و آماده قرار گرفته و افراد خانواده و دوستان نزديك و آشنايان در كنار آن ايستاده اند و همگي بي صبرانه منتظر من هستند .
لذا بنده بي هيچ حرفي رفتم و داخل تابوت دراز كشيدم .
زيرا روي تابوت پارچه بزرگي قرار داشت كه رويش نوشته شده بود :
مرگ نابهنگام نويسنده و خطيب بزرگ زمان ، نويسنده كتاب « آدمهاي بزرگ با مغزهاي كوچك » را به عموم مردم دنيا اعم از مرده و زنده تسليت عرض مي نمائيم .
امضاء : ياد داشتهاي يك مرده
نظرات شما عزیزان: