داستان کوتاه و قطعه نویسی
شرح فلسفه خودم همراه با داستانهای کوتاه و قطعه های فلسفی
 
 

باغ مترسكها

باغي بود بسيار وسيع و زيبا ، همچنين پر محصول ، اما باغبان نداشت.

 روزي از يكي از خوشه هاي گندم باغباني بدنيا آمد خنك و گوارا مثل آب دانا و توانا چون گندم .

 باغبان با تلاش بسيار محصول باغ را بيش و به كرد اما نتيجه غائي كارش, ازدياد نثل كلاغان غارتگر سيري ناپذير بود . باغبان در انديشه حفاظت از باغ ، مترسكي ساخت ترسناك, اما از درون تهي  و در ميان درختان و گل گندم نصب كرد .

 آن تك مترسك براي فراري دادن كلاغهاي مزاحم شروع به تزايد خود نمود ، شاخه هاي درختان را بريد و از امكانات باغ سود جست تا مترسكهاي بيشتري بسازد براي حفاظت بهتر و بيشتر از باغ.

 اما روزي رسيد كه در آن باغ به جاي درخت و بوته و سبزه و چمن ، تنها و تنها مترسك و مترسكها روئيده بودند ، سر از خاك  بدر آورده و در انديشه  ريشه دواندن  .

و چنين شد كه باغ و باغبان مردند و مترسكها روئيدند تا به بدانجا نام « باغ مترسكها » را دادند .


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:باغ,مترسک,باغبان, :: 1:8 :: توسط : علیرضا عباسزاده پیوستی

جنگ طریقی است برای گریز از فلسفه ,برای گریز از دردهای فلسفی . و  بزرگترین جنگها , دلمشغولی های بچه گانه ای است تا عمق و شدت این درد را فراموش کنیم .

       هرچند در این میانه بدنمان تکه تکه شود .


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:درد فلسفی,جنگ,, :: 2:38 :: توسط : علیرضا عباسزاده پیوستی

                                           سايه و خورشيد

وقتي سايه کوتوله ها با ولع هرچه بيشتر بلند و بلندتر ميگردند ، سايه هاي كوتوله بازهم نمي توانند به بلندي سايه هاي طويل تر برسند ، كه اين را خورشيد مي بيند و در كمال بلندي نظر غروب مي كند تا شرم كوتوله ها و سايه هايشان را در تاريكي شب بپوشاند .

اما صبح فردا صبح هنگام طلوع خورشید، سايه كوتوله ها با بلندترين شكل ممكن روزشان را آغاز ميكنند تا به همه فخر  بفروشند ،  اما  با  بالا  آمدن خورشيد و جلوه گري حقيقت ، سايه ها از شرم آب مي شوند ، ولی  با تولد دوباره سايه در نيمروز آنها همه چيز را از ياد مي برند و در كمال حماقت و معصوميت ,مسابقه جلوه گري را آغاز مي كنند .

اين مسابقه و جلوه گري بيهوده و بي معني و آن بخشش خسته كننده ، سالها و سالهاست كه هر روز و هر روز تكرار ميگردد ، اما من در عجبم كه نه آن سايه هاي طفيلي از اين همه بخشش عبرت مي گيرند و نه خورشيد از اين همه حماقت خسته میگردد.

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 19 خرداد 1391برچسب:سایه,خورشید,بخشش,, :: 1:10 :: توسط : علیرضا عباسزاده پیوستی

عمریست در اسفل السافلین نشسته ام به انتظار ,هنوز منتظرم تا مگر کسی بیاید و اندکی پایین تر از من بنشیند تا من نیز برای لحظه ای هرچند کوتاه, لذت توهم قیاس را درک کنم

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:اسفل السافلین,قیاس, :: 1:38 :: توسط : علیرضا عباسزاده پیوستی

برتولت برشت میگوید که همیشه راه برو تا پاهایت را ندزدند

اما من میگویم :همیشه فکر کن تا به حماقت کشیده نشوی .

(یعنی عقلت را ندزدند)

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:برتولت برشت,عقل, :: 1:32 :: توسط : علیرضا عباسزاده پیوستی

 وقتي بچه بودم دوتا آرزوي طلايي داشتم:

اول اينكه روزنه اي پيدا كنم كه از درون آن بتوانم صورت خورشيد را ببينم بي آنكه خورشيد من را ببيند .

دوم اينكه در چله زمستان و در يخبندان, بتوانم حوضچه آبي را در كوچه پيدا بكنم كه ننه سرما يادش رفته باشد كه آنرا هم مثل بقيه آبها منجمد كند .

همين.

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:آرزوهای کودکی,آرزوهای طلایی, :: 20:14 :: توسط : علیرضا عباسزاده پیوستی

 

مرگ نشئگی ابدیست

بالاترين وبزرگترين لذت در دنيا, لذت مرگ است

مرگ يك نشئگي ابدي است و نشئه شدن گامي است در راه رسيدن به مرگ .

نشئه شدن تمرين مرگ است

هركس لب در لب الهه مرگ ميگذارد چنان لذتي به او دست مي دهد كه تا ابد الاباد آن را رها نمي كند ، به همين دليل ، مردگان هيچ وقت بازنميگردند .

مرگ پاداش يك عمر تلاش است براي انسان ، از سوي طبيعت  . دنياي مرگ ، يا دنياي مردگان ، دنياي بي خبري است ، چون در آن دنيا خبري جز لذت بردن از مرگ وجود ندارد و هيچ مرده اي حاضر نمي شود لبهاي الهه مرگ را رها نموده و به زمينيان خبري بفرستد .


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:مرگ,نشئگی,لذت,الهه, :: 20:14 :: توسط : علیرضا عباسزاده پیوستی

 

از زماني كه دنيا را به رقم تبديل كردند و قيمت هر چيزي را مشخص نمودند رابينسن كروزوئه ديگر ياراي گم شدن ندارد و در كشتي خود نشسته و دور دنيا چرخ مي زند اما هيچ جزيره متروك و بي نام و نشاني نمي يابد تا در آنجا داستانش را بازنويسي كند ، چون تمام جزاير كوچك و بزرگ دنيا همه فروخته شده اند و در هركدام ثروتمندي احمق نشسته و اداي رابينسن كروزوئه را در مي آورد .

                                                            


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:رابينسن كروزوئه,گم شدن,جزیره, :: 20:14 :: توسط : علیرضا عباسزاده پیوستی

 

                                تجلي

روزي پيرمردي عابد و اهل دين و شرع پس از گذشت ساليان طولاني عبادت و حمد و ثناي خداوند ، خواست تا براي رسيدن به يقين عيني ، عمل مشهور ابراهيم ، پيامبر پاك خداوند را تكرار كند و از خداي خود بخواهد كه طريق زنده كردن مرده ها را به وي نيز عيان نمايد .

پيرمرد داستان ما ، چون مرگ خويش را نزديك مي ديد و مي پنداشت كه اندك زماني از عمرش باقي است ، پس تعجيل نمود و به تصميم و امر خود ، چندين پرنده و چرنده كوچك را گرفته و ذبح نمود و گوشت تنشان را تكه تكه كرد و در اين بين خود را به ميانه هاي صحرائي كه در نزديكي مي شناخت رسانيد تا در خلوت خود و خدايش اين امر فوق العاده را به نظاره بنشيند .

پيرمرد عابد و زاهد در ميانه تپه هاي بيابان خسته و كوفته ايستاد و با خود انديشيد كه جانداري در آن بين نيست و اوست تنها در محضر صاحب كون و مكان .

محيط خلوت آنجا را براي اجراي مراسم خود پسنديد، پس گرد راه از سر و صورت نيافشانده مشغول به كار شد و به آرامي تكه هاي گوشت خون آلود و درهم پيچيده آن جانوران را در نقاط مختلف بر كف صحرا ريخت ، او اين كار را با آخرين توان خود انجام مي داد . وي سپس بازگشته و درميان آنها بر زمين نشست تا دست طلب و نيايش به سوي خداي خود دراز نمايد و حاجت بخواهد كه خداوندگار قادر و متعال آن حيوانات تكه تكه شده را مانند مورد ابراهيم نبي زنده گرداند .

اما همين كه پيرمرد نشيمن گاه بر زمين نهاد از فرط پيري و كهولت و همچنين از شدت خستگي در همان دم و همان مكان آرام گرفت و جان به جان آفرين تسليم كرد و مجال طلب اعجاز از خداوند را پيدا نكرد .

پيرمرد مرد ,اما داستانش هنوز نمرده بود و بي او ادامه مي يافت .

پس بشنويد از تكه هاي گوشت پراكنده در صحرا .

قبل ازهمه بوي خون و گوشت تازه به مشام حشرات صحرا رسيد و سيل حشرات به سوي آنها به راه افتاد سپس نرم نرمك چندين پرنده نيز به آنها ملحق شدند و اتفاقا مشغول تناول از آن طعام اماده و لذيذ گرديدند .

اما از اينسوي و از اعماق آبي آسمان چشم تيزبين چند لاشخور به جسد بي جان پيرمرد افتاد و لحظه اي بعد چشم پيرمرد ترکید و بوي خون تازه ي وي در صحرا پيچيد و شغالان صحرا را نيز دعوت به اين خوان گسترده كرد.

 ساعتي نپائيد كه از پيرمرد و تكه هاي گوشت آورده شده بدست وي جز لكه اي و رطوبتي بر زمين صحرا نماند كه آن نيز به همت والاي آفتاب سوزان صحرا از صحنه روزگار محو گرديد .

بجز پيرمرد داستان ، همه ديدند و شاهد بودند كه آن گوشتهاي بي جان چگونه جان گرفتند .


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:پیر,ابراهیم,عابد, :: 20:14 :: توسط : علیرضا عباسزاده پیوستی

                                      طي الطريق      

 

زمين و زمان خلق شده بود و آماده حركت ،گوش به زنگ ، منتظر امر الهي ، مخصوصا زمان كه روي عدد صفر با توقف سرسام آورش و سكوت و سكون لايتناهي گيج كننده اش خداوندگار عالم را مغموم ساخته بود . اين دو يك چيزي كم داشتند و مي بايست تكميل گردند .

خداوندگار عالم از فرط دل گرفتگي آهي از ته دل كشيد و اين همان آه طوفان زا بود كه كاري كرد كارستان و آن طوفان اوليه را براه انداخت . طوفان در اولين گام خود تلنگري به عقربه زمان زد و زمان با سرعت گيج كننده اي شروع به حركت كرد كه از همان ابتدا به سوي بينهايت نشانه گيري شده بود .

بعد از لحظاتي طوفان به يك كره از جنس خاك رسيد و آنرا به راه انداخت, گردش و گيج خوردن كره خاكي در فضا بادي را در سطح آن به راه انداخت و باد مقداري از خاك آنجا را به آسمان برد كه اين لحظه همان لحظه پيشا تاريخي خلقت موجودات زنده بود .

 به دستور خداوند آن خاك در هوا به شكل خارق العاده اي تبديل به يك موجود عجيب و غريب اوليه شد كه بنا به دستور خداوند مي بايست از هفت خوان موهومي گذر كند و درصورت موفقيت جانشين خداوندگار پير گردد .

همين كه آن موجود كريه المنظر كه بعدها اسم انسان به او داده خواهد شد پاي خود را بروي خاك گذاشت بي حركت و صم و بكم نشست و حركت نكرد و اما طوفان بنا به دستور خداوند به انسان حمله برد و او را به آسمان پرت كرد همينكه انسان با سر بر روي خاك افتاد از ترس تمام موهاي بدنش ريخت و به شكل رقت انگيز امروزي درآمد .

او كه خواست حركت كند از روي شرم با دستانش خودش را مي پوشاند و با وضع زننده اي با قدمهايي آرام و مردد به سمتي ندانسته حركت ميكرد ، تمامي فرشتگان از روي شرم چشمان خود را گرفته بودند .

آن انسان اوليه پس از پيمودن چندين قدم اوليه ناباورانه با موجودي عظيم الجثه روبرو شد كه به سگ مي مانست اما اندامي ماشين وار داشت .

آن موجود بلادرنگ انسان اوليه را بلعيد و سپس گويي از اين لقمه خوشش نيامده كمي به خود پيچيد و آنرا از قفا پس داد اما نه بصورت يكپارچه ، بلكه بصورت هفت تكه كوچك تر كه همگي به شكل همان انسان اوليه بودند اما با تفاوتهاي كوچك در رنگ و مو و شكل بيني ...

در همين لحظه هفت موجود ديگر با ادوات و وسايل مختص به خود به جلوي اين هفت موجود بدبخت ظاهر شدند و آنها را به سمت خود فراخواني نمودند و بدون فوت وقت شروع به محاكمه آنها كردند :

قاضي اول خطاب به انسان شماره يك :

 مردك تنها حركت مي كني پس مخالف با جامعيت هستي پس از نظر من محكوم به مرگ

و بدون اينكه منتظر دفاعيه اي باشد كله  مخاطب را كند .

قاضي دوم خطاب به انسان شماره دو :

حركت تو گريز است ، گريز از تنهايي به سوي جمعيت ، پس مخالف رشد فرد و شكوفايي آن هستي و از نظر من محكوم به فنا .

فورا او را با شمشير به دو نيم كرد .

قاضي سوم خطاب به انسان شماره سه :

حركت تو بدون مقصد است و غايتي براي خود نمي شناسي و از نظر من محكوم به فنا .

با مراسمي خاص او را با گيوتين اعدام كرد .

قاضي چهارم خطاب به انسان شماره چهار :

حركت تو به مقصدي نامعلوم بلكه موهوم مي باشد . پس از نظر من محكوم به اعدام و فورا و فورا او را حلق آويز كرد .

قاضي پنجم خطاب به انسان شماره پنج :

نه لباس داري و نه كفش و نه حتي كلاهي بر سر ، پس محكوم به توحش و وحشي بايد نابود گردد .

پس او را با وسواسي زنانه در اسيد حل كرد .

قاضي ششم خطاب به انسان شماره شش :

تو در اين مرحله تكوينت از خداوندگار عالم فرار كردي پس ما تو را به نيستي نويد ميدهيم

فورا چند آدم خوار آمدند و در چشم به هم زدني وي را تناول نمودند .

قاضي هفتم خطاب به انسان شماره هفت :

وجود يافتن تو از باد بود و حركتت بي خود ، بي مبدأ و بي مقصد ، پس سزاي اينهمه عبث كاري سفر به ديار عدم است .

اما ما دو راه پيش پاي تو ميگذاريم و حق اختيار و انتخاب به تو ميدهيم ، اول اينكه با اين تيغ سفر آخرت آغاز كني يا اينكه تا خوابيدن ساعت كوكي خداوند در آن كوير خشك و خالي براي خود بيهوده بگردي و صفا كني .

انسان هفتم با ديدن مناظر كشته شدن ديگران ، يأس تمام وجودش را فرا گرفته  بود  پس با نا اميدي تيغ را برداشت و خراشي در بازوي خود انداخت ، اما شور زندگي در وي بيدار گشته و پشيمان شد و با سرعت و عجله ، دوان دوان به سمت كوير براه افتاد تا شايد مفري بيايد از دست اين قضات هفت گانه ، و در اينحال به دنبال خود خطي سرخ رنگ از خود بر جاي گذاشت كه گويي چون ماري سرخ رنگ به دنبال انسان مي خزيد .

و با اين فرار ، خداوندگار پير عالم بدون جانشين ماند كه ماند .


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:آفرینش,طریق,قاضی,اعدام,خدا,انسان, :: 20:14 :: توسط : علیرضا عباسزاده پیوستی

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان کوتاه و قطعه نویسی و آدرس alefabad.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 2
بازدید کل : 9951
تعداد مطالب : 12
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1