طي الطريق
زمين و زمان خلق شده بود و آماده حركت ،گوش به زنگ ، منتظر امر الهي ، مخصوصا زمان كه روي عدد صفر با توقف سرسام آورش و سكوت و سكون لايتناهي گيج كننده اش خداوندگار عالم را مغموم ساخته بود . اين دو يك چيزي كم داشتند و مي بايست تكميل گردند .
خداوندگار عالم از فرط دل گرفتگي آهي از ته دل كشيد و اين همان آه طوفان زا بود كه كاري كرد كارستان و آن طوفان اوليه را براه انداخت . طوفان در اولين گام خود تلنگري به عقربه زمان زد و زمان با سرعت گيج كننده اي شروع به حركت كرد كه از همان ابتدا به سوي بينهايت نشانه گيري شده بود .
بعد از لحظاتي طوفان به يك كره از جنس خاك رسيد و آنرا به راه انداخت, گردش و گيج خوردن كره خاكي در فضا بادي را در سطح آن به راه انداخت و باد مقداري از خاك آنجا را به آسمان برد كه اين لحظه همان لحظه پيشا تاريخي خلقت موجودات زنده بود .
به دستور خداوند آن خاك در هوا به شكل خارق العاده اي تبديل به يك موجود عجيب و غريب اوليه شد كه بنا به دستور خداوند مي بايست از هفت خوان موهومي گذر كند و درصورت موفقيت جانشين خداوندگار پير گردد .
همين كه آن موجود كريه المنظر كه بعدها اسم انسان به او داده خواهد شد پاي خود را بروي خاك گذاشت بي حركت و صم و بكم نشست و حركت نكرد و اما طوفان بنا به دستور خداوند به انسان حمله برد و او را به آسمان پرت كرد همينكه انسان با سر بر روي خاك افتاد از ترس تمام موهاي بدنش ريخت و به شكل رقت انگيز امروزي درآمد .
او كه خواست حركت كند از روي شرم با دستانش خودش را مي پوشاند و با وضع زننده اي با قدمهايي آرام و مردد به سمتي ندانسته حركت ميكرد ، تمامي فرشتگان از روي شرم چشمان خود را گرفته بودند .
آن انسان اوليه پس از پيمودن چندين قدم اوليه ناباورانه با موجودي عظيم الجثه روبرو شد كه به سگ مي مانست اما اندامي ماشين وار داشت .
آن موجود بلادرنگ انسان اوليه را بلعيد و سپس گويي از اين لقمه خوشش نيامده كمي به خود پيچيد و آنرا از قفا پس داد اما نه بصورت يكپارچه ، بلكه بصورت هفت تكه كوچك تر كه همگي به شكل همان انسان اوليه بودند اما با تفاوتهاي كوچك در رنگ و مو و شكل بيني ...
در همين لحظه هفت موجود ديگر با ادوات و وسايل مختص به خود به جلوي اين هفت موجود بدبخت ظاهر شدند و آنها را به سمت خود فراخواني نمودند و بدون فوت وقت شروع به محاكمه آنها كردند :
قاضي اول خطاب به انسان شماره يك :
مردك تنها حركت مي كني پس مخالف با جامعيت هستي پس از نظر من محكوم به مرگ
و بدون اينكه منتظر دفاعيه اي باشد كله مخاطب را كند .
قاضي دوم خطاب به انسان شماره دو :
حركت تو گريز است ، گريز از تنهايي به سوي جمعيت ، پس مخالف رشد فرد و شكوفايي آن هستي و از نظر من محكوم به فنا .
فورا او را با شمشير به دو نيم كرد .
قاضي سوم خطاب به انسان شماره سه :
حركت تو بدون مقصد است و غايتي براي خود نمي شناسي و از نظر من محكوم به فنا .
با مراسمي خاص او را با گيوتين اعدام كرد .
قاضي چهارم خطاب به انسان شماره چهار :
حركت تو به مقصدي نامعلوم بلكه موهوم مي باشد . پس از نظر من محكوم به اعدام و فورا و فورا او را حلق آويز كرد .
قاضي پنجم خطاب به انسان شماره پنج :
نه لباس داري و نه كفش و نه حتي كلاهي بر سر ، پس محكوم به توحش و وحشي بايد نابود گردد .
پس او را با وسواسي زنانه در اسيد حل كرد .
قاضي ششم خطاب به انسان شماره شش :
تو در اين مرحله تكوينت از خداوندگار عالم فرار كردي پس ما تو را به نيستي نويد ميدهيم
فورا چند آدم خوار آمدند و در چشم به هم زدني وي را تناول نمودند .
قاضي هفتم خطاب به انسان شماره هفت :
وجود يافتن تو از باد بود و حركتت بي خود ، بي مبدأ و بي مقصد ، پس سزاي اينهمه عبث كاري سفر به ديار عدم است .
اما ما دو راه پيش پاي تو ميگذاريم و حق اختيار و انتخاب به تو ميدهيم ، اول اينكه با اين تيغ سفر آخرت آغاز كني يا اينكه تا خوابيدن ساعت كوكي خداوند در آن كوير خشك و خالي براي خود بيهوده بگردي و صفا كني .
انسان هفتم با ديدن مناظر كشته شدن ديگران ، يأس تمام وجودش را فرا گرفته بود پس با نا اميدي تيغ را برداشت و خراشي در بازوي خود انداخت ، اما شور زندگي در وي بيدار گشته و پشيمان شد و با سرعت و عجله ، دوان دوان به سمت كوير براه افتاد تا شايد مفري بيايد از دست اين قضات هفت گانه ، و در اينحال به دنبال خود خطي سرخ رنگ از خود بر جاي گذاشت كه گويي چون ماري سرخ رنگ به دنبال انسان مي خزيد .
و با اين فرار ، خداوندگار پير عالم بدون جانشين ماند كه ماند .