تجلی
 
داستان کوتاه و قطعه نویسی
شرح فلسفه خودم همراه با داستانهای کوتاه و قطعه های فلسفی
 
 

 

                                تجلي

روزي پيرمردي عابد و اهل دين و شرع پس از گذشت ساليان طولاني عبادت و حمد و ثناي خداوند ، خواست تا براي رسيدن به يقين عيني ، عمل مشهور ابراهيم ، پيامبر پاك خداوند را تكرار كند و از خداي خود بخواهد كه طريق زنده كردن مرده ها را به وي نيز عيان نمايد .

پيرمرد داستان ما ، چون مرگ خويش را نزديك مي ديد و مي پنداشت كه اندك زماني از عمرش باقي است ، پس تعجيل نمود و به تصميم و امر خود ، چندين پرنده و چرنده كوچك را گرفته و ذبح نمود و گوشت تنشان را تكه تكه كرد و در اين بين خود را به ميانه هاي صحرائي كه در نزديكي مي شناخت رسانيد تا در خلوت خود و خدايش اين امر فوق العاده را به نظاره بنشيند .

پيرمرد عابد و زاهد در ميانه تپه هاي بيابان خسته و كوفته ايستاد و با خود انديشيد كه جانداري در آن بين نيست و اوست تنها در محضر صاحب كون و مكان .

محيط خلوت آنجا را براي اجراي مراسم خود پسنديد، پس گرد راه از سر و صورت نيافشانده مشغول به كار شد و به آرامي تكه هاي گوشت خون آلود و درهم پيچيده آن جانوران را در نقاط مختلف بر كف صحرا ريخت ، او اين كار را با آخرين توان خود انجام مي داد . وي سپس بازگشته و درميان آنها بر زمين نشست تا دست طلب و نيايش به سوي خداي خود دراز نمايد و حاجت بخواهد كه خداوندگار قادر و متعال آن حيوانات تكه تكه شده را مانند مورد ابراهيم نبي زنده گرداند .

اما همين كه پيرمرد نشيمن گاه بر زمين نهاد از فرط پيري و كهولت و همچنين از شدت خستگي در همان دم و همان مكان آرام گرفت و جان به جان آفرين تسليم كرد و مجال طلب اعجاز از خداوند را پيدا نكرد .

پيرمرد مرد ,اما داستانش هنوز نمرده بود و بي او ادامه مي يافت .

پس بشنويد از تكه هاي گوشت پراكنده در صحرا .

قبل ازهمه بوي خون و گوشت تازه به مشام حشرات صحرا رسيد و سيل حشرات به سوي آنها به راه افتاد سپس نرم نرمك چندين پرنده نيز به آنها ملحق شدند و اتفاقا مشغول تناول از آن طعام اماده و لذيذ گرديدند .

اما از اينسوي و از اعماق آبي آسمان چشم تيزبين چند لاشخور به جسد بي جان پيرمرد افتاد و لحظه اي بعد چشم پيرمرد ترکید و بوي خون تازه ي وي در صحرا پيچيد و شغالان صحرا را نيز دعوت به اين خوان گسترده كرد.

 ساعتي نپائيد كه از پيرمرد و تكه هاي گوشت آورده شده بدست وي جز لكه اي و رطوبتي بر زمين صحرا نماند كه آن نيز به همت والاي آفتاب سوزان صحرا از صحنه روزگار محو گرديد .

بجز پيرمرد داستان ، همه ديدند و شاهد بودند كه آن گوشتهاي بي جان چگونه جان گرفتند .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:پیر,ابراهیم,عابد, :: 20:14 :: توسط : علیرضا عباسزاده پیوستی

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان کوتاه و قطعه نویسی و آدرس alefabad.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 13
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 16
بازدید کل : 9965
تعداد مطالب : 12
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1